عصر روز دوم خرداد بود عاطفه و من هردو خسته از بخش فرهنگی برمی گشتیم که در راه دوست عزیز دیگری را دیدم بله سارا بود دیدم که سارا چهره اش بر افروخته شده ازاو پرسیدم چی شده گفت هیچی بابااین دادش من دو باره غیبش زده به مادرم گفته بود سه روز کار داره و بعدش میاد خونه امروزروز چهارمه که آمدم سراغشو میگیرم دوستاش میگن چند روز پیش زخم هاشو باز کرده و با بچه ها عازم جنوب شده.
حالا من چطور برم به مادرم خبر بدم؟؟و های های زد زیر گریه. سارا رو بغل کردم گفتم عجب خواهری داره این سعید اقا من جای تو بودم دستشو هم می بوسیدم میگفتم برو خوب حق داره بنده خدا شهرش در دست دشمنه نمیتونه اروم بشینه راستی بگو ببینم حتما حمله ای در پیش بوده که اقا سعید اینطوری رفته . سارا با همون لهجه شیرین جنوبی گفت نمیدونم والا .. بعد سارا را تا منزلشون که خوابگاه جنگ زده ها بود همراهی کردیم و هر کدام به منزلمان رفتیم. از بس همیشه روزهاروی دیوار منزل ضبط صوت را میگذاشتم و صداشو بلند میکردم بعضی از مردم فکرمیکردن اینجا نهادی یا اداره ای هست البته یکم قبولش سخت بود چون منزل ما یه خورده از وسط شهر فاصله داشت
صبح زود کارم رو شروع کردم انگار یه تب و تابی توی دلم بود . مادرم خواهش کرد روی ضبط یه روسری بیندازم تا افتاب خرابش نکنه. اطاعت شد و کتاب زیست رو دست گرفتم و توی حیاط چرخ می خوردم. صد بار یک پاراگراف رو می خوندم و نمیفهمیدم چی می خونم.... برای اولین بار از زسیت شناسی بدم آمد . کتابو بستم و گیردادم به دادشم که وسط حیاط دوچرخه سواری میکرد. خلاصه دعوامون شد اونم برام خط ونشون کشید و همش دعا میکرد الهی زودتر شوهر کنی و بری..از ناراحتی و عصبانیت زدم زیر گریه و از مادرم حمایت خواستم.مادر مهربانم مثل همیشه وساطت کردو آشتی مون داد. دادشم رفت دوربینشو آورد تا ازم عکس بیندازه . من که هنوز از اینکه آشتی کرده بودم خیلی راضی نبودم یه عکس یادگاری با یک نوع اخم تاریخی انداختم. مادر بزرگ مرحومم آمدن که با بقیه بچه ها سوژه دادشم بشن. من توی حال نگرانی خودم بودم. هر چی خواستند عکس با اونها بیندازم قبول نکردم. همین موقع بود که از رادیو جملاتی شنیده شد که غیر ممکنه هر ایرانی اونو فراموش کنه من که تا اون موقع یه گوشه حیاط کز کرده بودم پریدم وسط گفتم ساکت باشید تو رو خدا.. گوش کنید.. همه که به این کارهای من عادت داشتن و میدونستند که اگر ساکت نشن چیکار میکنم ساکت گوش دادن(البته این تنها کاری بود که درصورت سرو صدا میکردم، یک بلند گو دیگه کنار رادیو میگذاشتن) مجری خبری رادیو بودکه اینطور می گفت: شنوندگان عزیز توجه فرمایید... شنوندگان عزیز توجه فرمایید... شنوندگان عزیز توجه فرمایید...به خبری که هم اکنون به دست ما رسیده است توجه فرمایید... خرمشهر شهر خون ازاد شد و شروع کرد به خواندن متنی که رزمندگان اسلام در شب و روز گذشته با حمله و یورش به مواضع دشمن بعثی توانسته بودن بخشهایی از سر زمین اسلامی ما را آزاد کنند . وزیباترین و به یاد ماندنی ترین کلمات و جملات این متن این بود... خرمشهر شهر خون ازاد شد... و من مثل همین الان که دارم ماجرا را نقل میکنم توی پوست خودم نمی گنجیدم و با فریاد تکبیر وسط حیاط و با بغل کردن اعضاء خانواده مو بر تنم راست بود . اشک شوق همه اهل خانه فضا را آنچنان شور انگیز کرده بود که تفسیری برایش نمیابم... چند تا عکس با لبهای خندان و چشمانی از شوق بارانی یادگاری از اون روز هست و نمیدانستم درست یک سال بعد در روز آزاد سازی خرمشهر خونین در کنار قبرستان شهدای گمنام وسط شهر خرمشهرروی بوریا و حصیر هایی می نشینم و جای یاران سفر کرده و شهیدی را که از تصرف تا آزاد سازی این شهر به عروج رفته اند را خالی میکنم و در کنار مردی غیور از همین تبارزندگی مشترک و بسیار پر هیجان وسر شار از مبارزه را در پیش میگیرم.
این نوا ی برادر عزیز و غیور حاج صادق اهنگران در این روز نیز فراموش نشدنی است. تو خرمشهر خونین کربلای عشق و ایمانی .....به رزمت آفرین به پیکارت درود توخونین گشته از خون شهیدان و عزیزانی.....به رزمت آفرین به پیکارت درود خرمشهر عزیز گلهای پر پرت کو.......... یاران رهبرت کو.......... و چه زیبا بر سر در این شهر ثبت شد که:شهر به خون شهدا آغشته است لطفا با وضو وارد شوید.. اون روز تنها پلی رابطه من با تو بود خرمشهر عزیز پلی که برروی رود خانه ،کنار پایه های فروریخته پل قدیمی بر روی آب شناور بود و موجی کوچک از جز و مد که اورا در زیر پاهایمان آنچنان حرکت میداد که گویا دل رود برای قدمهای ما و یاران باز گشته به شهر می تپید.. دوستت دارم ایران عزیز و سر فراز من کلمات کلیدی : |
امروز : چهارشنبه 103 آذر 28 ، 3:59 عصر
خاطره سوم خرداد